معنی وابسته به چیزی
حل جدول
لغت نامه دهخدا
وابسته. [ب َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. (آنندراج). ج، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمورین سیاسی اطلاق میشود. و وقتی این کلمه با مضاف الیه استعمال شود معنی آن فرق خواهد کرد مثل وابسته ٔ نظامی یا وابسته ٔ تجارتی، فرهنگستان این کلمه را بجای آتاشه برگزیده است. (مصوبات فرهنگستان). || منسوب. منتسب: وابسته ٔ فلان، از کسان او. منسوب بدو. || خویش سببی. خویش غیرنسبی. یکی از کسان کسی. کس. پیوند. || نوکر و سایر منسوبان.
- وابسته ٔ تجارتی، کارگزار و عامل تجارتی دولتی در سفارتخانه ٔ وی در مملکت دیگر.
- وابسته ٔ فرهنگی، نماینده و عامل امور معارفی دولتی در سفارتخانه ٔ وی در مملکت دیگر.
- وابسته ٔ نظامی، کارگزار و عامل نظامی دولتی در سفارت خانه ٔ وی در مملکت دیگر.
چیزی
چیزی. (اِخ) رجوع به طایفه ملکشاهی شود.
چیزی. (اِ) (مرکب از چیز + ی) شی ٔ. || کمی. قدری. مقداری. و چون با عدد بکار رود مترادف با عدد مجهول «اند» افتد؛ یعنی مبلغ یا مقدار یا مقداری بیشتر: کوه قارن ناحیتی است که مر او را ده هزار و چیزی ده است. (حدود العالم). گفت دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. (تاریخ سیستان).
- چیزی شدن، عنوانی یافتن. موجودیت یافتن. اهمیت و اعتبار گرفتن:
هیچکس از پیش خود چیزی نشد
هیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ حلوائی نشد استادکار
تا که شاگرد شکرریزی نشد.
؟
وابسته بودن
وابسته بودن. [ب َ ت َ / ت ِ دَ] (مص مرکب) وابسته بودن به، معلق بودن بر. وابسته به فلان امر بودن، بدان علاقه داشتن.
فرهنگ عمید
ویژگی آنچه مربوط و متعلق به چیز دیگر است، مرتبط،
(اسم) خویش، نزدیک، فامیل،
نیازمند، بسته: زندگی او وابسته به آن قرص بود،
مترادف و متضاد زبان فارسی
خویش، خویشاوند، قریب، قوم، متعلق، منسوب، غیرمستقل، بسته، متوقف، مربوط، مشروط، منوط، موقوف، تابع، مطیع، منقاد، پابند، طفیلی، متصل، مرتبط، ملحق، اتاشه،
(متضاد) مستقل
فرهنگ فارسی هوشیار
مربوط، پیوسته
فارسی به ایتالیایی
فرهنگ معین
مربوط، منسوب، خویشاوند، مأمور دولتی که سفارت آن دولت در کشور دیگر وظایفی را انجام دهد، اتاشه، بازرگانی مأمور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر به امور بازرگانی رسیدگی کند. [خوانش: (بَ تِ) (ص مف.)]
فارسی به عربی
تابع، ذو علاقه، صفه، قریب، متحد، مرافق، موسسه فرعیه
معادل ابجد
511